قبر افکاراتم
حالمان بد نيست غم کم مي خوريم, کم که نه، هر روز کم کم مي خوريم...
 
 

 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

 

خدایــــــــــــا......

 

مرا بخاطر گناهانی که در طول روز

با هزاران قدرت عقل

توجیهشان میکنم

ببخــــــــــش....

 

 

 

 

"شهید دکتر مصطفی چمران"


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

* درطول عمر هر انسان ، حدود ۱۸ کیلو گرم از پوست مرده بدن او می ریزد واز بدنش جدا می شود . 
*درطول هر ثانیه ، حدود ۱۵ میلیون سلول خونی در بدن انسان تولید می شود واز سویی دیگر از بین می رود .

*مغز بیش از ۲۵ درصد اکسیژن مورد نیاز بدن را مصرف می کند 

*تعداد موجودات ذره بینی ومیکروسکوپی بر روی بدن یک انسان بیشتر ازکل جمعیت انسان های کره زمین است 

*تمامی ماهیچه های بدن که تعدادشان به ۶۴۰ عدد می رسد ، حدود نیمی از وزن بدن هر انسان را تشکیل می دهد . 

*سر انسان در هنگام تولد در حدود یک چهارم از بدن او را تشکیل می دهد ، در انسان بزرگسال ، این نیبت به یک هشتم می رسد . 

* هر انسان در روز در حدود ۱۷ هزار بار پلک می زند وچشم هایش را باز و بسته می کند . 

* اندازه چشمان ما در هنگام تولد تا زمان بزرگسالی از نظر اندازه تقریبـا تغییری نمی کند ، درحالی که رشد بینی وگوش های ما هیچ گاه متوقف نمی شود . 

*سنگین ترین مغز انسان که تا به حال مشخص شده است ، ۲ کیلوو ۳۰۰ گرم بوده است . 

* حدود ۱۲ ساعت طول می کشد تا یک وعده غذا بطور کامل هضم شود . 

* در بدن هر انسان ، حدود ۹۷۰۰۰ کیلومتر رگ ومویرگ خونی وجود دارد . 

* ۴۰ تا ۵۰ درصد حرارت بدن ما از طریق سر با محیط اطراف مبادله می شود ، زیرا در سر شبکه وسیعی از سیستم گردش خون وجود دارد . 

* غیر ممکن است کسی که در هنگام عطسه زدن بتواند چشم های خود را باز بگذارد این کار یک عکس العمل عصبی غیر ارادی است . 

* ۹۰ درصد بدن ما از چهار عنصر اکسیژن ، کربن ، هیدروژن و نیتروژن تشکیل شده است 

* ناخن های دست وپا در سال حدود ۲ سانتی متر رشد می کند ، اما سرعت رشد ناخن های دست ، چهار برابر رشد ناخن های پا است . 

* هرتار موی سر ، به طور متوسط سالانه ۷/۱۲ سانتی متر رشد میکند . 

* غده های بزاقی دهان یک انسان بالغ به طور متوسط هر شبانه روز یک لیتر بزاق ترشح می کند .


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

یکل پراگر" جراح و متخصص زیبایی، موفق شده است در خانم هایی که ساعات طولانی پشت رایانه می نشینند، پدیده ای به نام "چهره کامپیوتری" را شناسایی کند. 
 

به گزارش خبرگزاری مهر، به گفته وی تمامی این خانم ها که از مراجعه کنندگان وی به شمار می روند، نشانه هایی از سالخوردگی زودهنگام از قبیل چین خوردگی های عمیق را بر روی گردن و صورت دارند. 

 

ایشان معتقدند افرادی که عادت دارند هنگام کار با رایانه و نگاه کردن به نمایشگر آن، اخم های خود را در هم بکشند و یا عضلات چشم های خود را منقبض کنند (یعنی چشم هایشان را جمع کنند)، به مرور زمان خطوط عمیقی را بر روی چهره های خود به وجود خواهند آورد. 

 

به گفته وی آنچه بیش از همه چیز شگفت انگیز است، پژمرده شدن زودهنگام پوست و ماهیچه های فک پایینی در خانم ها به دلیل نشستن طولانی مدت در پشت رایانه است، زیرا نگاه کردن طولانی مدت به سمت پایین ماهیچه های گردن را کوتاه می کند و علاوه بر آویزان شدن پوست گردن، غبغب به شکل گردنی ثانویه ظاهر می شود. 

وی اخطار می دهد این پدیده با خو گرفتن هر چه بیشتر نسل ها و استفاده ناگزیر از رایانه ها در طول روزهای زندگی پیشرفته تر خواهد شد و طی 10 سال آینده خانم هایی که از 20 سالگی خود با رایانه ها اخت گرفته اند، ظاهری بسیار پیر و پژمرده پیدا خواهند کرد. 

 

وی به بیمارانش پیشنهاد داده است در کنار نمایشگر رایانه ی خود آینه ای قرار دهند تا هر از چند گاهی خود را در آن نگاه کنند و ببینند که آیا اخم کرده اند یا نه، زیرا معمولا زمانی که افراد در حال فکر کردن هستند، به طور ناخود آگاه اخم ها را در هم می کشند. 

 

ایجاد فاصله های زمانی مناسب و منظم در حین کار و ورزش دادن به ماهیچه های گردن یکی از دیگر راه حل هایی است که می تواند از پیری زودرس صورت و گردن در خانم هایی که بیشتر اوقات پشت رایانه نشسته اند، جلوگیری کند.


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

 

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
 دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

 

شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور.


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

 

یه بازاریابِ جارو برقی درِ یه خونه ای رو میزنه،
 
و تا خانمِ خونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه،

بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه کود گاوی رو روی فرش خالی میکنه و میگه:

اگه من قادر به جمع و تمیز کردنِ همه ی اینها با این

جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمامِ این چيزايي رو كه ريختم، بخورم!

خانوم میگه: سُــسِ سفید میخوای یا قرمز؟

بازاریاب: چــــرا؛ چطور مگه؟

خانوم: چند وقته برقِ خونه مون قطعه ..!
 
 


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت.

هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون…

بعد از یک ماه پسرک مرد…

وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت

مادرپسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده…

دخترک گریه کرد و گریه کرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

 

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید

...


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

 

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .
در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود ؟
پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم !
پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست !
در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد : متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم !


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره ی اخلاق زن و مرد پرسیدند.

جواب داد:....


اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق)

چیزی به جز صفر باقی نمی ماند

و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت...


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

 ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...


ارسال شده در تاریخ : برچسب:, :: :: توسط : شيرين

درباره وبلاگ
آخرین مطالب
نويسندگان

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 15
بازدید ماه : 95
بازدید کل : 120529
تعداد مطالب : 150
تعداد نظرات : 75
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


 
 
 
blogکد بازی تمرکز حواس
سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ

Web 2.0 scientific calculator