من هنوز تو را دارم
گاهی که دلم
به اندازه تمام غروب ها می گیرد
چشم هایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریه دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشک های کوچک کوچه های کودکیم نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوس های شبانه ام را نمی داند
با این همه ،نازنین این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوسی به ساحل می رسد
وشبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهار فصل دست کم یکی بهار است
من هنوز تو را دارم