آن روز باران می بارید ...
من در امتداد خیابانی خلوت می رفتم ...
کسی نبود حتی سایه تنهایی هایم ...
خودم را سپرده بودم به لحظاتی که بارانی بود ومن دلتنگ عبوری سبز ...
نمی دانستم کجا می روم اما ...
فقط می دانستم که به دنبال رد سبزی از تو بودم ...
کجا زندگیم هستی که هر چه می گردم پیدایت نمی کنم ...
آغو ش بگشا که من در التهاب تنهایی می سوزم ...
بیقراری هایم را بیا و با خودت ببر ...
قلم به بی ربطی لحظاتی می نویسد که خط خورده اند ...
مرا دریاب ...!